تم (Theme) مضمون یا درون مایه به معنی موضوع یا محور اصلی یک اثر هنری، ادبی یا فیلم است که ایده های اصلی و پیام های مرکزی آن را منعکس می کند. مضمون می تواند مفاهیم گسترده ای را در بر گیرد و به شکلی معنادار و عمیق در اثر هنری یا ادبی جای گرفته باشد. این مفاهیم می توانند شامل احساسات، ایده ها، اخلاقیات، یا موضوعات اجتماعی باشند. مثال هایی از مضمون ها در آثار هنری و ادبی: 1. عشق : مضمون عشق در بسیاری از داستان ها، شعرها و فیلم ها دیده می شود، مانند `رومئو و ژولیت` اثر ویلیام شکسپیر. 2. قدرت و فساد : مضمون قدرت و فساد در داستان ها و فیلم هایی که به بررسی تاثیر قدرت بر افراد و جامعه می پردازند، مانند `ارباب حلقه ها` اثر جی.آر.آر. تالکین. 3. مبارزه برای آزادی : مضمون مبارزه برای آزادی در آثار ادبی و سینمایی که به تلاش های افراد یا گروه ها برای رسیدن به آزادی و عدالت می پردازند، مانند `12 سال بردگی` یا `رستگاری در شاوشنک`. 4. هویت و خودشناسی : مضمون هویت و خودشناسی در داستان ها و فیلم هایی که به بررسی فرآیند شناخت و قبول خود می پردازند، مانند `زندگی پی` اثر یان مارتل. 5. تضادهای اخلاقی : مضمون تضادهای اخلاقی در آثاری که به بررسی انتخاب های دشوار و مسائل اخلاقی پیچیده می پردازند، مانند `جنایت و مکافات` اثر فئودور داستایوفسکی. ویژگی های یک مضمون: 1. عمق و پیچیدگی : مضمون ها به طور معمول دارای عمق و پیچیدگی هستند و به بررسی مسائل اساسی زندگی می پردازند. 2. ارتباط با مخاطب : مضمون ها باید به گونه ای باشند که مخاطب بتواند با آن ها ارتباط برقرار کند و احساسات و تجربیات خود را درک کند. 3. انسجام در اثر : مضمون باید به طور مداوم در سراسر اثر حضور داشته باشد و با عناصر دیگر داستان یا اثر هنری هماهنگ باشد. 4. انعکاس ارزش ها و باورها : مضمون ها معمولاً ارزش ها، باورها و تجربیات نویسنده یا هنرمند را منعکس می کنند. مضمون ها جزء اساسی هر اثر هنری و ادبی هستند و به آن عمق و معنای بیشتری می بخشند. موضوع، طرح، پیام، مفهوم، دیدگاه اجتماعی یا حال و هوایی کلی که بر یک اثر هنری حاکم است
تم (Theme) مضمون یا درون مایه به معنی موضوع یا محور اصلی یک اثر هنری، ادبی یا فیلم است که ایده های اصلی و پیام های مرکزی آن را منعکس می کند. مضمون می تواند مفاهیم گسترده ای را در بر گیرد و به شکلی معنادار و عمیق در اثر هنری یا ادبی جای گرفته باشد. این مفاهیم می توانند شامل احساسات، ایده ها، اخلاقیات، یا موضوعات اجتماعی باشند. مثال هایی از مضمون ها در آثار هنری و ادبی: 1. عشق : مضمون عشق در بسیاری از داستان ها، شعرها و فیلم ها دیده می شود، مانند `رومئو و ژولیت` اثر ویلیام شکسپیر. 2. قدرت و فساد : مضمون قدرت و فساد در داستان ها و فیلم هایی که به بررسی تاثیر قدرت بر افراد و جامعه می پردازند، مانند `ارباب حلقه ها` اثر جی.آر.آر. تالکین. 3. مبارزه برای آزادی : مضمون مبارزه برای آزادی در آثار ادبی و سینمایی که به تلاش های افراد یا گروه ها برای رسیدن به آزادی و عدالت می پردازند، مانند `12 سال بردگی` یا `رستگاری در شاوشنک`. 4. هویت و خودشناسی : مضمون هویت و خودشناسی در داستان ها و فیلم هایی که به بررسی فرآیند شناخت و قبول خود می پردازند، مانند `زندگی پی` اثر یان مارتل. 5. تضادهای اخلاقی : مضمون تضادهای اخلاقی در آثاری که به بررسی انتخاب های دشوار و مسائل اخلاقی پیچیده می پردازند، مانند `جنایت و مکافات` اثر فئودور داستایوفسکی. ویژگی های یک مضمون: 1. عمق و پیچیدگی : مضمون ها به طور معمول دارای عمق و پیچیدگی هستند و به بررسی مسائل اساسی زندگی می پردازند. 2. ارتباط با مخاطب : مضمون ها باید به گونه ای باشند که مخاطب بتواند با آن ها ارتباط برقرار کند و احساسات و تجربیات خود را درک کند. 3. انسجام در اثر : مضمون باید به طور مداوم در سراسر اثر حضور داشته باشد و با عناصر دیگر داستان یا اثر هنری هماهنگ باشد. 4. انعکاس ارزش ها و باورها : مضمون ها معمولاً ارزش ها، باورها و تجربیات نویسنده یا هنرمند را منعکس می کنند. مضمون ها جزء اساسی هر اثر هنری و ادبی هستند و به آن عمق و معنای بیشتری می بخشند. موضوع، طرح، پیام، مفهوم، دیدگاه اجتماعی یا حال و هوایی کلی که بر یک اثر هنری حاکم است
پست، ناکس، بدسرشت، فقیر، مفلس، بی فضل و هنر، نادان، کم مایه، برای مثال ندهد هوشمند روشن رای / به فرومایه کارهای خطیر (سعدی - ۱۶۰)، بی ارزش، برای مثال بیت فرومایۀ این منزحف / قافیۀ هرزۀ آن شایگان (خاقانی - ۳۴۳)
پست، ناکس، بدسرشت، فقیر، مفلس، بی فضل و هنر، نادان، کم مایه، برای مِثال ندهد هوشمند روشن رای / به فرومایه کارهای خطیر (سعدی - ۱۶۰)، بی ارزش، برای مِثال بیت فرومایۀ این منزحف / قافیۀ هرزۀ آن شایگان (خاقانی - ۳۴۳)
هر چیز بیش بها و قیمتی و به عربی نفیس. (برهان) (انجمن آرا). هر چیز نفیس. (آنندراج). نفیس. (مفاتیح) (مجمل اللغه). پرارزش. پرارج: سخن گرچه باشد گرانمایه تر فرومایه گردد ز کم پایه تر. ابوشکور. درم خواست با زر و گوهر ز گنج گرانمایه دیبای زربفت پنج. فردوسی. گهر خواست از گنج و دینار خواست گرانمایه یاقوت بسیار خواست. فردوسی. بدین حجره رودابه پیرایه خواست همان گوهران گرانمایه خواست. فردوسی. آن سرافراز و گرانمایه گهر وآن گرانمایۀ پرمایه تبار. فرخی. هر کس که تو را خدمت کرده ست بر او چون جان گرانمایه عزیز است و مکرم. فرخی. حسین سپاهانی ساربان را به رسولی فرستادند تا مال و خراج مکران و قصدار را بیاورد و خلعتی سخت گرانمایه و منشوری به اوی دادند. (تاریخ بیهقی). هستند از این روزگار ما گروهی عظامی با اسب و استام زر و جامهای گرانمایه. (تاریخ بیهقی). دریای محیط است در این خاک معانی هم درّ گرانمایه و هم آب مطهر. ناصرخسرو. با دیگر تحفه و هدایای گران مایه بخراج از روم بستدی. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). ملک او را مهلتی گرانمایه فرمود. (کلیله و دمنه). زاهدی را پادشاه روزگار... خلعتی گرانمایه داد. (کلیله و دمنه). که درج درّ گرانمایه را به قوت طبع بشکل مدح تو آرم به سوزن تنظیم. سوزنی. زین گرانمایه نقد کیسۀ عمر حاصل الا زیان نمی یابم. خاقانی. نوح بن منصور او را خلعتی گرانمایه بخشید و ساز و اهبت و آلت سپه داری و لشکرکشی با شعار خواجگی و وزارت جمع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 51). از شتر بارهای پر زر خشک وز گرانمایه های گوهر و مشک. نظامی. این گرانمایه باغ مینورنگ که به خون دل آمده ست به چنگ. نظامی. نقل است که در تقوی تا حدی بود که یک بار در منزلی فرودآمده بودو اسبی گرانمایه داشت، بنماز مشغول شد. اسب در زرع شد، اسب را همان جای بگذاشت و پیاده برفت. (تذکره الاولیاء عطار). و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت. (جهانگشای جوینی). غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ هرگز نکند درّ گرانمایه به چنگ. سعدی (گلستان). یکی را از ملوک پارس... نگینی گرانمایه بر انگشتری بود. (گلستان سعدی) ، آنکه مایۀ بسیار داشته باشد. (آنندراج). مجازاً بزرگ. عالی مقام. والاتبار. رئیس. نجیب. اصیل. مقابل فرومایه و پست: بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده. رودکی. فرستاده گفت ای گرانمایه شاه مبیناد بی تو کسی پیشگاه. فردوسی. چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید ز لشکر گرانمایه ای برگزید. فردوسی. برفت و گرانمایگان را ببرد هر آن کس که بودند بیدار و گرد. فردوسی. تبیره برآمد ز درگاه شاه گرانمایگان برگرفتند راه. فردوسی. از آن پس گرانمایگان را بخواند بسی رازهاپیش ایشان براند. فردوسی. چوگودرز کشواد بر میسره هجیر و گرانمایگان یکسره. فردوسی. گرانمایگان را ز لشکر بخواند وزین داستان چند گونه براند. فردوسی. گرانمایگان را بدانسان که خواست بفرمود رفتن سوی دست راست. فردوسی. از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند عیبشان نیست گر آن مادرکانشان سیهند. منوچهری. درخورد همت تو خداوند جاه داد جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر. منوچهری. بوالعسکر مردی گرانمایه گونه و با جثه ای قوی بود. (تاریخ بیهقی). بدین لاله رخ گفته بود او نهفت که شاهی گرانمایه باشدت جفت. اسدی (گرشاسب نامه ص 23). هر گرانمایه ای ز مایۀ خویش گفت حرفی بقدر پایۀ خویش. نظامی. مرد را اعتبار در هنر است کان گرانمایه از پی گهر است. کاشف شیرازی (از بهار و خزان). ، مجازاً عزیز: پسری داد گرانمایه که در طالع او هر ستاره فلکی راست بنیکی نظری. فرخی. تن ما جهانی است کوچک روان در او پادشاه این گرانمایه جان. اسدی (گرشاسب نامه). تن تو خادم این جان گرانمایه ست خادم جان گرانمایه همی دارش. ناصرخسرو (دیوان ص 121). ای ز شب وصل گرانمایه تر وز علم صبح سبک سایه تر. نظامی. عمر گرانمایه در آن صرف شد تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا. سعدی. در اینان به حسرت چرا ننگرم که عمر گرانمایه یاد آورم. سعدی. افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم. سعدی (طیبات). غایب مشو که عمر گرانمایه ضایع است الا دمی که در نظر یار بگذرد. سعدی (طیبات). عیان شدی که بها چیست خاکپایش را اگر حیات گرانمایه جاودان بودی. حافظ. صرف شدعمر گرانمایه به معشوقه و می تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود. حافظ. ، فراوان. انبوه. بسیار: پس از چهار ماه لشکری گرانمایه از زنگبار می آمدند. (مجمل التواریخ). و ملک الروم با پانصد کشتی سپاه گرانمایه بیامد و مسلمانان با چهل کشتی برفتند. (مجمل التواریخ). عمر، هرمزان بن عبدالله بن عبیداﷲ را با سپاهی گرانمایه بجانب اصفهان فرستاد. (مجمل التواریخ). و سپاهی عظیم گرانمایه جمع آمدند. (مجمل التواریخ)
هر چیز بیش بها و قیمتی و به عربی نفیس. (برهان) (انجمن آرا). هر چیز نفیس. (آنندراج). نفیس. (مفاتیح) (مجمل اللغه). پرارزش. پرارج: سخن گرچه باشد گرانمایه تر فرومایه گردد ز کم پایه تر. ابوشکور. درم خواست با زر و گوهر ز گنج گرانمایه دیبای زربفت پنج. فردوسی. گهر خواست از گنج و دینار خواست گرانمایه یاقوت بسیار خواست. فردوسی. بدین حجره رودابه پیرایه خواست همان گوهران گرانمایه خواست. فردوسی. آن سرافراز و گرانمایه گهر وآن گرانمایۀ پرمایه تبار. فرخی. هر کس که تو را خدمت کرده ست بر او چون جان گرانمایه عزیز است و مکرم. فرخی. حسین سپاهانی ساربان را به رسولی فرستادند تا مال و خراج مکران و قصدار را بیاورد و خلعتی سخت گرانمایه و منشوری به اوی دادند. (تاریخ بیهقی). هستند از این روزگار ما گروهی عظامی با اسب و استام زر و جامهای گرانمایه. (تاریخ بیهقی). دریای محیط است در این خاک معانی هم دُرِّ گرانمایه و هم آب مطهر. ناصرخسرو. با دیگر تحفه و هدایای گران مایه بخراج از روم بستدی. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). ملک او را مهلتی گرانمایه فرمود. (کلیله و دمنه). زاهدی را پادشاه روزگار... خلعتی گرانمایه داد. (کلیله و دمنه). که دُرج دُرّ گرانمایه را به قوت طبع بشکل مدح تو آرم به سوزن تنظیم. سوزنی. زین گرانمایه نقد کیسۀ عمر حاصل الا زیان نمی یابم. خاقانی. نوح بن منصور او را خلعتی گرانمایه بخشید و ساز و اهبت و آلت سپه داری و لشکرکشی با شعار خواجگی و وزارت جمع کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 51). از شتر بارهای پر زر خشک وز گرانمایه های گوهر و مشک. نظامی. این گرانمایه باغ مینورنگ که به خون دل آمده ست به چنگ. نظامی. نقل است که در تقوی تا حدی بود که یک بار در منزلی فرودآمده بودو اسبی گرانمایه داشت، بنماز مشغول شد. اسب در زرع شد، اسب را همان جای بگذاشت و پیاده برفت. (تذکره الاولیاء عطار). و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت. (جهانگشای جوینی). غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ هرگز نکند دُرّ گرانمایه به چنگ. سعدی (گلستان). یکی را از ملوک پارس... نگینی گرانمایه بر انگشتری بود. (گلستان سعدی) ، آنکه مایۀ بسیار داشته باشد. (آنندراج). مجازاً بزرگ. عالی مقام. والاتبار. رئیس. نجیب. اصیل. مقابل فرومایه و پست: بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده. رودکی. فرستاده گفت ای گرانمایه شاه مبیناد بی تو کسی پیشگاه. فردوسی. چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید ز لشکر گرانمایه ای برگزید. فردوسی. برفت و گرانمایگان را ببرد هر آن کس که بودند بیدار و گرد. فردوسی. تبیره برآمد ز درگاه شاه گرانمایگان برگرفتند راه. فردوسی. از آن پس گرانمایگان را بخواند بسی رازهاپیش ایشان براند. فردوسی. چوگودرز کشواد بر میسره هجیر و گرانمایگان یکسره. فردوسی. گرانمایگان را ز لشکر بخواند وزین داستان چند گونه براند. فردوسی. گرانمایگان را بدانسان که خواست بفرمود رفتن سوی دست راست. فردوسی. از سوی ناف و ز پشت دو گرانمایه شهند عیبشان نیست گر آن مادرکانْشان سیهند. منوچهری. درخورد همت تو خداوند جاه داد جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر. منوچهری. بوالعسکر مردی گرانمایه گونه و با جثه ای قوی بود. (تاریخ بیهقی). بدین لاله رخ گفته بود او نهفت که شاهی گرانمایه باشدْت ْ جفت. اسدی (گرشاسب نامه ص 23). هر گرانمایه ای ز مایۀ خویش گفت حرفی بقدر پایۀ خویش. نظامی. مرد را اعتبار در هنر است کان گرانمایه از پی گهر است. کاشف شیرازی (از بهار و خزان). ، مجازاً عزیز: پسری داد گرانمایه که در طالع او هر ستاره فلکی راست بنیکی نظری. فرخی. تن ما جهانی است کوچک روان در او پادشاه این گرانمایه جان. اسدی (گرشاسب نامه). تن تو خادم این جان گرانمایه ست خادم جان گرانمایه همی دارش. ناصرخسرو (دیوان ص 121). ای ز شب وصل گرانمایه تر وز عَلَم صبح سبک سایه تر. نظامی. عمر گرانمایه در آن صرف شد تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا. سعدی. در اینان به حسرت چرا ننگرم که عمر گرانمایه یاد آورم. سعدی. افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم. سعدی (طیبات). غایب مشو که عمر گرانمایه ضایع است الا دمی که در نظر یار بگذرد. سعدی (طیبات). عیان شدی که بها چیست خاکپایش را اگر حیات گرانمایه جاودان بودی. حافظ. صرف شدعمر گرانمایه به معشوقه و می تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود. حافظ. ، فراوان. انبوه. بسیار: پس از چهار ماه لشکری گرانمایه از زنگبار می آمدند. (مجمل التواریخ). و ملک الروم با پانصد کشتی سپاه گرانمایه بیامد و مسلمانان با چهل کشتی برفتند. (مجمل التواریخ). عمر، هرمزان بن عبدالله بن عبیداﷲ را با سپاهی گرانمایه بجانب اصفهان فرستاد. (مجمل التواریخ). و سپاهی عظیم گرانمایه جمع آمدند. (مجمل التواریخ)
بداصل. (برهان). آنکه تبار و نسب عالی ندارد. پست. وضیع. مقابل گرانمایه. (یادداشت بخط مؤلف) : بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده. رودکی. فرومایه ای بود خسرو به نام نه چیز و نه هوش و نه نام و نه کام. فردوسی. تهمتن مر آن رخش را تیز کرد ز خون فرومایه پرهیز کرد. فردوسی. تا همی یابد در دولت شاه بر بداندیش فرومایه ظفر. فرخی. همه شب با دل او بود پیکار که تا کی زین فرومایه کشم بار. فخرالدین اسعد. فزون ز آن ستم نیست بر رادمرد که درد ازفرومایه بایدش خورد. اسدی. فرومایه را دور دار از برت مکن آنکه ننگی شود گوهرت. اسدی. در کشاورز دین پیغمبر این فرومایگان خس و خارند. ناصرخسرو. بفعل نکو جمله عاجز شدند فرومایه دیوان ز پرمایه جم. ناصرخسرو. خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از دفع مضرتی خالی نماند. (کلیله و دمنه). گرانمایگان را درآرد شکست فرومایگان را کند چیره دست. نظامی. چگونه ز دارا نشاندم غرور چه کردم بجای فرومایه فور. نظامی. پسر کآن همه شوکت و پایه دید پدر را بغایت فرومایه دید. سعدی. ندهد هوشمند روشن رای به فرومایه کارهای خطیر. سعدی. مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی ز هیبت فروشوی دست. سعدی. - فرومایه وار. رجوع به مدخل فرومایه وار شود. ، شخصی که کارهای دنی و سهل کند، بی هنر، فقیر. (برهان). کم مایه. (یادداشت بخط مؤلف) : من یک فرومایه بودم. اکنون به دولت خداوند پانصد هزار دینار دارم. (نوروزنامه) ، کم ارزش. کم بها: بیت فرومایۀ این منزحف قافیۀ هرزۀ آن شایگان. خاقانی. ، ساده وبی تکلف. بدون تشریفات: بفرمود تا برگشادند راه اگرچه فرومایه بد بارگاه. فردوسی. ، بی دانش. (برهان) : از چنین حکایات مردان را عزیمت قوی تر گردد و فرومایگان را درخورد مایه دهد. (تاریخ بیهقی) ، بلایه. بدکاره. (یادداشت بخط مؤلف)
بداصل. (برهان). آنکه تبار و نسب عالی ندارد. پست. وضیع. مقابل گرانمایه. (یادداشت بخط مؤلف) : بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده. رودکی. فرومایه ای بود خسرو به نام نه چیز و نه هوش و نه نام و نه کام. فردوسی. تهمتن مر آن رخش را تیز کرد ز خون فرومایه پرهیز کرد. فردوسی. تا همی یابد در دولت شاه بر بداندیش فرومایه ظفر. فرخی. همه شب با دل او بود پیکار که تا کی زین فرومایه کشم بار. فخرالدین اسعد. فزون ز آن ستم نیست بر رادمرد که درد ازفرومایه بایدش خورد. اسدی. فرومایه را دور دار از برت مکن آنکه ننگی شود گوهرت. اسدی. در کشاورز دین پیغمبر این فرومایگان خس و خارند. ناصرخسرو. بفعل نکو جمله عاجز شدند فرومایه دیوان ز پرمایه جم. ناصرخسرو. خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از دفع مضرتی خالی نماند. (کلیله و دمنه). گرانمایگان را درآرد شکست فرومایگان را کند چیره دست. نظامی. چگونه ز دارا نشاندم غرور چه کردم بجای فرومایه فور. نظامی. پسر کآن همه شوکت و پایه دید پدر را بغایت فرومایه دید. سعدی. ندهد هوشمند روشن رای به فرومایه کارهای خطیر. سعدی. مکن با فرومایه مردم نشست چو کردی ز هیبت فروشوی دست. سعدی. - فرومایه وار. رجوع به مدخل فرومایه وار شود. ، شخصی که کارهای دنی و سهل کند، بی هنر، فقیر. (برهان). کم مایه. (یادداشت بخط مؤلف) : من یک فرومایه بودم. اکنون به دولت خداوند پانصد هزار دینار دارم. (نوروزنامه) ، کم ارزش. کم بها: بیت فرومایۀ این منزحف قافیۀ هرزۀ آن شایگان. خاقانی. ، ساده وبی تکلف. بدون تشریفات: بفرمود تا برگشادند راه اگرچه فرومایه بد بارگاه. فردوسی. ، بی دانش. (برهان) : از چنین حکایات مردان را عزیمت قوی تر گردد و فرومایگان را درخورد مایه دهد. (تاریخ بیهقی) ، بلایه. بدکاره. (یادداشت بخط مؤلف)